23 آبان او حسن عظیمی بود
سرانجام روزی رسید که باور کنیم همهی تلاشهایمان به نفع دشمنان آن تلاش باشد. حال باید توضیح داد که تلاش چیست، دشمن کدام است و بنا بود به نفع چه چیزی رقم بخورد. در طول سالیانی که درگیری مستقیم و بیواسطه با پژوهش داشتهام، همواره یک موضوع اهمیت شدید داشته و دارد: پیشکسوت چه کسی است؟ پاسخ این پرسش، چند ریزسوال است که هرکدام جوابی کلان دارد: مثلاً: آیا هر هنرمندی که بیش از چهل یا پنجاه سال از حضوراش در عرصه بگذرد مشمول اطلاق “پیشکسوت” است؟
در پاسخ باید بگویم که خیر. چه روزهایی که برای واکاوی جریانی در تآتر، شرایط هم صحبتی با بزرگی دست میداد. پس گذشت مدتی ناخواسته متوجه سوتفاهمی بزرگ میشدم: که او، فقط سالهایی را به اشتباه در کاری گذرانده که ماهیت وجودیش برای آن نیست. البته که هنرمند بودن حتماً بروزهای ویترینی دارد، مصاحبه دارد، نمایش دارد، تریبون دارد و هزاران فرصت دیگر برای ابراز وجود و صد البته در صدر خبر قرار گرفتن، حال چه برای اثری جدید چه برای بیان نقطهنظری و… و صد البته “ناگهان” هم دارد. ناگهان در جایی، در پروژهای در اثری بسیار دیده میشود و ناگهان برعکس و یا ناگهان مرگ.
پس جامعه آنها را میبیند و به مرور، بودنشان را میپذیرد چون موضوع “عادت” در جریان است. این را نباید ملاک پیشکسوتی، ملاک با سوادی، ملاک جریانسازی و حتی ملاکی برای انسانسازی قرار دهیم. تکلیف ارزشگذاریهای جامعه چه درست چه غلط روشن است، زیرا که از مسائل پشت پرده بی خبر است و اساساً نیازی به دانستن پس وقایع و رفتارها ندارد.
و امّا ما. بخشی از کار پژوهش، کشف لایههای انسانی آن هنرمند است ( یا دستکم برای من ). چنانچه تناقضی پیدا شود یا زبانم لال دروغی عیان شود که از عمد بیان شود… وا مصیبتا. حال از سوی خوش ببینیم: مثلاً هنرمندی کاربلد، پخته، جریانساز که سالیانی را صرف کاری تاثیرگذار کرده، رقیبی آن را میان بر میدارد. اگر بتواند، ناماش را هم از تاریخ حذف و نام خود را جایگزین میکند. تصور کنید بنده در محضر این هنرمند (منظور هنرمند واقعی است نه دشمن هنر و جامعه ) نشسته و پای حرفها و تماشاگر اسناداش هستم. اوّلین واکنشام، دست به کار شدن است. اثری بسازم که زحمات آن هنرمند در آن گفته و منتشر شود تا اهالی بیشتری با قهرمانان واقعی آشنا شوند. چرا قهرمان؟ انسان در طول حیات خود، در دورههای مختلف نیاز به الگو و قهرمان دارد. شاید اوّلینها خانواده باشند و سپس یک بازیگر، یک سیاستمدار، یک موزیسین و …. ولی باید باشد. و اگر در کشوراش نباشد مجبور است از الگوهای غیر وطنیاش استفاده کند. این در حالی است که در کشوراش قهرمان یا الگو وجود دارد ولی یا حذف شده یا کسانی مثل ما معرفی دوباره نکردند و نسلهای بعد هیچ نمیدانند. ( که این نقص از ماست )
حسن عظیمی از آن دسته بود. سال ۱۳۹۴ بود که غلامحسین دولتآبادی آن مرحوم را به من معرفی کرد تا بلکه بتوان فیلمی مستند از فعالیتهای ایشان تهیه کنم. خانهای ساده، بسیار ساده و پر از حس خوب انسانی و سرزندگی. و حضور “تینا”. پرندهای که همدم حسن عظیمی و همسرش بود. مینایی باهوش و زیبا. یاد دارم که مدتی بعد که بنا بر دلیلی که به خاطر ندارم از دنیا رفت، خانوادهی عظیمی چقدر ناراحت و غصهدار بودند. کار من آغاز و تصمیم بر این شد از همان خانه تصویربرداری را آغاز کنیم ( آن زمان تینا هم جلوی دوربین حضور داشت ). به جرات میتوانم فریاد زنم که سختترین قسمت این پروژه، سکانس بیمارستانی بود که حسن عظیمی در آن دیالیز میشد. آدمهایی که از هر سنی در نوبت تخت بودند. همان دیالیزها به مرور ضعیفاش کرد. سرگذشت حرفهای حسن عظیمی شباهت بسیاری با شاهین سرکیسیان دارد. هردو را برخی شاگردان یا برخی همکاران از تاریخ حذف کردند و خود بر صندلی قدرت تکیه زدند. هردو جریانساز بودند. هردو منشا خدمات مهم تآتری بودند و… و در مقطعی، ما به آنها برخورد کردیم. جالب آنجایی است که برای هردو هنرمند یک نفر در مقطعی صد راه بوده است، او امروز منصب غریبی دارد!
باری. فیلم ” من حسن عظیمی هستم ” پس از دو سال آماده شد. به یاد دارم که اسفندماه سال ۱۳۹۶ پروانهی نمایش از سازمان سینمایی دریافت کرد امّا آن زمان شرایط انتشاراش مهیا نبود. سال ۱۳۹۷ بدون هیچ آگهی و مغرفی، بی سر و صدا در یک پلتفرم اینترنتی منتشر گشت و فقط ۱۵ نسخهی فیزیکی جهت نمونه آماده شد تا بلکه بتوان از طریق کمک سازمانی یا خانهای مثل تآتر، آن را منتشر نماییم که نشد. ۱۰ نسخه تقدیم خودش شد و ۵ نسخه در قفسهی یک فروشگاه قرار گرفت. هرگز شادی چشماناش در لحظهی تقدیم نسخهی آماده شده را فراموش نمیکنم. حتی خوشحالیاش از چاپ کتاب خاطراتاش به همت غلامحسین دولتآبادی را. در طول تصویربرداری، او بسیار همراه بود. این گفته ممکن است ساده به نظر برسد ولی اگر بحث پژوهش و فیلم مستند در کار باشد، چنانچه سوژهی اصلی و یا میهمانان همراه نباشند، پروژه پیش نمیرود. چنان دشوار و پیچیده میشود که گاهی نمیتوان طرح اولیه را ادامه داد و باید از نو پیریزی شود.
اگر اشتباه نکنم، دکتر علی منتظری در نشستهای تآتری، فیلمها و برنامههای مرتبط، یا حضور پیدا نمیکند و یا بسیار گزیده میپذیرد. شاید بخاطر ناهمواری مسیری که در این عرصه پیموده بود و یا … . روزی با ایشان تماس گرفتام جهت دعوت حضور در فیلم “من حسن عظیمی هستم”. هر چه باشد بخش مهمی از فعالیتهای برونمرزی مرحوم عظیمی مرهون زحمات ایشان بود. با اینکه آماده شنیدن پاسخ منفی بودم، ناگهان همه چیز شکل دیگری به خود گرفت: ایشان پذیرفت! بیدرنگ زمانی هماهنگ کردیم و با تجهیزات، عازم محل دفتر ایشان شدیم. مردی پرمهر با سینهای سرشار از ناگفتههای مهم. دفتری ساده و بی تجمل. جالب آنجا بود که در طول گفتگوی پیش از ضبط لحظههایی صحبت از تآتر و دوران ریاست ایشان میشد از پشت میز بلند میشد و با اشتیاق شدید بحث را ادامه میداد. چقدر شیفته. ماجرای نمایش”سعدی هملت میشود” که آن را حسن عظیمی کارگردانی و نویسندگی کرده بود و حکایت اجرای آن در چند کشور و استقبال بینظیر تماشاگران بماند برای فرصتی مناسب، زیرا که هرچه بنویسیم و بگوییم آن چیز دیگری بوده است. این اجرا و دو نمایش دیگر به اهتمام دکتر منتظری در نیمهی پایانی دههی شصت خورشیدی ابتدا در آوینیون فرانسه اتفاق افتاد، سپس اسپانیا، بلاروس و چند کشور دیگر. پس از دکتر منتظری، هنرمندانی همچون: اصغر سمسارزاده، داریوش اسدزاده، مجید جعفری، احمد محرابی، داوود داداشی و… همراهمان شدند تا از حسن عظیمی بگوییم و اسنادی شفاهی ثبت نماییم. اگر جامعهی ما عادت به ثبت و ضبط وقایع و افراد جریانساز تاریخمان داشت، هوا بهتر بود، و امثال بنده به جای نوشتن گذشتهی نانوشته، برای آیندهی هنرمندان واقعی بستر حضور فراهم مینمودیم، ولی هیهات!
اگر ما بلد بودیم به شناسایی افراد تاثیرگذار بپردازیم امروز حال هنریمان این نبود. یادمان نرود سالهایی که عامه، به بزرگان تآتر این کشور لقب “مطرب” میدادند و خانوادهها اجازه نمیدادند فرزندانشان در کار موسیقی و نمایش قدمی بردارند. امروز که حتی دورههای کارشناسی و حتی ارشد این رشته هم کنکوری ندارد! قابل قیاس با شرایط چند سال گذشتهی این هنر نیست. مرحوم عظیمی حافظهی جالبی از گذشته داشت، ضمن آن که دوران عجیبی را هم پشت سر گذاشته بود. دردناک است که در چند سال اخیر، جشنوارهی آیینی سنتی، او جایی نداشت! مگر چند نفر مثل او داشتیم؟ الان چند نفر داریم؟ با این تعداد، کی جای دیگری را تنگ کرده؟ و سوال اساسی: کسی که در پشت میزی تکیه زده آیا خیالاش آسودهاست که حذف دیگران او جلوه میکند؟ سوء تعبیر نشود، این موضوع در تمام جامعهی ما رواج دارد.
در آخرین روز تصویربرداری به ایشان گفتم: “آقای عظیمی، برای پیش نمایش (آنونس) این فیلم، نمیخواهم از پلانهای فیلم اصلی استفاده کنم. میخواهم تصویری دیگر از شما باشد. مثلاً در همینجا که نشستهاید به اندازهی چهل ثانیه چیزی که در ذهن دارید را رو به دوربین بگویید.” کمی مکث و سپس گفت: “ای کاش من فقط سالی یکی دوبار کار سنتی میکردم. فقط همین…”
در کمتر از ده ثانیه با یک احساس عمیق و حالتی با بغض کنترل شده! تا مدتی تمام گروه ساکت مانده بود. شاید خودش متوجه شد و سریع با خندهای همیشگی گفت: “آکتور مفت پیدا کردید هی میگید این کار رو کن اون کارو کن….” با این حرف توانست فضای سنگین حاکم شده را بشکند. اگر شایق به دیدن این ویدیو بودید، منظور همان پیش نمایش است، در بستر اینترنت قابل دسترسی است. این را میگویم تا به خود اثبات کنم که کلمات من نمیتواند آن فضا را توصیف کند. نهایت این پروژه، فیلم-مقالهای شد در صد و چهار دقیقه که البته بنا بود قسمت دوّمی هم داشته باشد که تا به حال این مهم شرایط انجام پیدا نکرده است.
زمان گذشت تا پس از مدتها مکالمات موسمی تلفنی، او را در برج میلاد دیدم. روزی که به مناسبت هفتهی تآتر در آن محل، اختتامیه برگزار میشد. به همراه همسر همیشه همراه و مهرباناش. مانند همیشه شوخطبع و بذلهگو و خوش مشرب.
اوایل آبانماه سال ۱۴۰۰ بنا بود به همراه غلامحسین دولتآبادی به خانهی تآتر برای انجام کاری برویم. ضمن انجام، در اتاق مدیرعامل باز شد و ایشان خارج شدند. به رسم ادب همگی ایستادیم حتی جناب اصغر همت. در همین زمان، غلامحسین دولتآبادی گفت: “آقا حال آقای عظیمی خوب نیست، بستری شده یه کاری بکنید.” این را شنید و سرش را پایین انداخت بدون هیچ جوابی رفت. گرچه هیچوقت نفهمیدم این واکنش در آن شرایط عادی بود یا … شاید خبر داشت که هیچکس کاری نمیتواند کند. یعنی اگر کمکی هم میشد، ایشان تاب گذشت از این بیماری مهلک را پیدا میکرد؟ پس از خروج از آنجا من چند تماس با کسانی که فکر میکردم کمکی میتوانند باشند گرفتم و چه خوب که کمک کردند به لطف خانم مریم معترف و موسسهی هنرمندان پیشکسوت. جواب پرسش بالا خیر است. زیرا کار از کار گذشته بود. هیچ کمکی در آن مقطع چارهساز نبود مگر معجزه. شاید خیلی قبلتر مسئولین مربوطه باید حمایتی میکردند. البته که من سر از روابط و ضوابط اداری این روزها در نمیآورم و فقط میگویم اگر میشد شاید جور دیگری مسیر ادامه مییافت.
و تا روز چهارشنبه. روزی که از کوره در رفتام. از شدت ناراحتی و عصبانیت. یک پست در کارافزار اینستاگرام که قابی از فیلم من بود. فیلمی که نه حمایتی از خودش شد نه از سوژهاش. خانهای به نام تآتر هیچ عکسی در آرشیو خود از عضو پیشکسوتاش نداشت! در یک جستجوی اینترنتی در گوگل توانستند عکسی از حسن عظیمی بیابند. این مصیبت نیست ؟
و آن پنجشنبهی غمگین خاکسپاری. روزی که صندلیهای تدارک دیده شده خالی از مسئولین و حتی تآتریهایمان بود.
من حسن عظیمی هستم و خواهم ماند.
فرزاد فرهوشی
۲۳/۸/۱۴۰۰
ویرایش دوّم: ۳/۹/۱۴۰۰
نظری وجود ندارد